نوری نیست
بادی نیست
آسمان را گرفته ابرهای مه آلود
نم نم غم بر سر ما می بارد
ابر ها جامه خود از غرور آدمیان می ساید
حرفی نیست
راهی نیست
کوچه های دل ما خالی از کبوتران لایق
و سکوتی مبهم
ترس را بر چشم سیاه صابران می کارد
اشکی نیست
آهی نیست
ناله ای از عمق وجود
درد را به غریبستان نگاه آرد و از پی آن
غربت ناله دیدار از سحر می بارد
عشقی نیست
داغی نیست
عاشقان تو همه را درگاهیست
وز پس قافله ها
شاید انوار وجود یک نفر می آید